از نفس افتاده



به  سقف خیره شده ام، به حرفهای تو فکر میکنم و Smiths گوش میدهم. گفته بودى: "دیدی حسرت دیدنت به دلم موند؟" گفته بودم: "این وضع که تموم بشه میام دیدنت، فردای قرنطینه." انگار که گفته باشم فردای انقلاب، یا فردای آزادی. گفته بودی موهایت را برایم بلند خواهی کرد و تا آن موقع به لحظه دیدارمان فکر خواهی کرد. تو به لحظه دیدار فکر میکردی و من به امیدی که در حرفهای توست. و به موهای تو که تا آن موقع چقدر بلند خواهد شد. در هر بحرانی که ردپایی از مرگ دارد، انسان نگرانی اش از "دیگر ندیدن عزیزانش" است. چه فرقی میکند تو آنها را از دست بدهی یا آنها تو را. چه فرقی میکند زله ای 8 ریشتری باشد یا ویروسی کوچک. حالا "امید" برایم بادکنکی ست کوچک بر فراز تیغستانی بزرگ. امیدوارم موهایت تا آن زمان که بیایم بلند شده باشد، به اندازه طول تیغستانی که یک بادکنک کوچک باید بپیماید. امیدوارم بیایم و امیدوارم باشی، تا آن موقع


براى تو مینویسم؛ حالم خوب است. هر شب سرِ وقت میخوابم، معده ام خوب شده است و دیگر قرص نمیخورم. صبح ها هفت بیدار میشوم و قبل از رفتن سرِ کار صبحانه ى کامل میخورم. کار خوبى دارم. با یک مرد چهل و اندى ساله خانه اى اجاره کرده و به اصطلاح مستقل شده ام و دستم در جیب خودم است. بعد از ظهرها به کافه ى کوچکى که نزدیک خانه است میروم، فرانسه سفارش میدهم، با شیر سرد. کارهاى روزمره را چک میکنم و به تابلوهاى روى دیوار نگاه میکنم. از کافه که بیرون مى آیم به پارک ساحلى میروم و سعى میکنم چیزى بنویسم. و به آدمها نگاه میکنم. به دخترها و پسرهاى پشت کنکورى که به بهانه درس خواندن مى آیند کتابخانه مرکزى و "دیت" میگذارند، سیگار میکشند و رپ میخوانند. احساس میکنم از سیاره اى دیگر آمده ام. به خانه برمیگردم. کمى اینترنت گردى میکنم. منتظر ایمیل استادِ فلان دانشگاه هستم. مرد همخانه شبها دیر به خانه مى آید و صبح ها که میروم سر کار خواب است. کارى به کار هم نداریم و جز در مواقع ضرورت صحبت نمیکنیم. زنش را طلاق داده و دختر کوچکش را گذاشته پیش مادرش. در همین حد از او میدانم و نیازى به دانستن همین هم نیست. 

سعى میکنم شبها قبل از خواب به چیزى فکر نکنم، اما سعى ام بیهوده است و اشباح آدمهاى گذشته به سراغم مى آیند. شبهاى فیلم دیدن با محسن، صبح هاى ناشتا به دانشگاه رفتن، بى پولى ها و خانه مجردى ها و پشت بام ها و اکیپ ها و قطارها و اتوبوس ها و ایستگاه ها و خیابان ها و آدمها و آدمها و آدمها. 

ساعت از دوازده گذشته و باید بخوابم. صبح که بشود این ها همه غیب شده اند و من دوباره باید سرِ کار بروم.

در همین حد بدان که حالم خوب است و نیازى به دانستن همین هم نیست.

L


براى تو مینویسم؛ حالم خوب است. هر شب سرِ وقت میخوابم، معده ام خوب شده است و دیگر قرص نمیخورم. صبح ها هفت بیدار میشوم و قبل از رفتن سرِ کار صبحانه ى کامل میخورم. کار خوبى دارم. با یک مرد چهل و اندى ساله خانه اى اجاره کرده و به اصطلاح مستقل شده ام و دستم در جیب خودم است. بعد از ظهرها به کافه ى کوچکى که نزدیک خانه است میروم، فرانسه سفارش میدهم، با شیر سرد. کارهاى روزمره را چک میکنم و به تابلوهاى روى دیوار نگاه میکنم. از کافه که بیرون مى آیم به پارک ساحلى میروم و سعى میکنم چیزى بنویسم. و به آدمها نگاه میکنم. به دخترها و پسرهاى پشت کنکورى که به بهانه درس خواندن مى آیند کتابخانه مرکزى و "دیت" میگذارند، سیگار میکشند و رپ میخوانند. احساس میکنم از سیاره اى دیگر آمده ام. به خانه برمیگردم. کمى اینترنت گردى میکنم. منتظر ایمیل استادِ فلان دانشگاه هستم. مرد همخانه شبها دیر به خانه مى آید و صبح ها که میروم سر کار خواب است. کارى به کار هم نداریم و جز در مواقع ضرورت صحبت نمیکنیم. زنش را طلاق داده و دختر کوچکش را گذاشته پیش مادرش. در همین حد از او میدانم و نیازى به دانستن همین هم نیست. 

سعى میکنم شبها قبل از خواب به چیزى فکر نکنم، اما سعى ام بیهوده است و اشباح آدمهاى گذشته به سراغم مى آیند. شبهاى فیلم دیدن با محسن، صبح هاى ناشتا به دانشگاه رفتن، بى پولى ها و خانه مجردى ها و پشت بام ها و اکیپ ها و قطارها و اتوبوس ها و ایستگاه ها و خیابان ها و آدمها و آدمها و آدمها. 

ساعت از دوازده گذشته و باید بخوابم. صبح که بشود این ها همه غیب شده اند و من دوباره باید سرِ کار بروم.

در همین حد بدان که حالم خوب است و نیازى به دانستن همین هم نیست.


از دور شعله ی­­ بیلَرهای وسطِ خلیج را می بینم. نور کشتی­های بزرگی که در دریا سرگردانند، و چراغِ فانوسِ بزرگِ وسطِ دریا. ساحل شبها آرام است. موج های کوچکی که ته مانده­ ی موج­های روز هستند نرسیده به ساحل محو می­شوند. با ابراهیم لب ساحل نشسته ام. یک ماه پیش زنگ زد، گفت کارش سخت است اما پولش خوب. نمی­دانستم برای چه آمده ­ام. برای پول نبود. می­خواستم برای مدتی از همه چیز  دور شوم، از دنیایی که مدتی ست یم نمیکند؛ یک انزوای انتخابی. موج­ها نزدیک­تر می­شوند. ولی ما از جای­مان تکان نمی­خوریم. من اینجایم، در نقطه ­ای که اسمش را "صفر" گذاشته ­ام. نه بخاطر مختصات جغرافیایی ­اش، بخاطر مختصات روحی ­ام.

برنامه­ ی کاری ­مان مشخص است. از صبح تا عصر یک­سره زیر آفتابیم. کار من و ابراهیم از بقیه راحت ­تر است. گرمای هوا در صلات ظهر به بالای 55 درجه می­رسد. ابراهیم می­گوید اینها یک جور تزکیه نفس است، و می­ خندد. شب­ها هم کنار دریا تا صبح روز بعد، و چرخه تکرار می­شود، مثل زندانیان اردوگاههای کار اجباری. یاد فیلم پاپیون می ­افتم و تنهاییِ استیو مک­ کوئینِ تبعیدی در آن جزیره­ ی نفرین شده و جنگیدنش برای آزادی! می­گویند فاکنر "گور­ به­ گور" را در شب­هایی که از کار طاقت ­فرسا -در کوره­ ی آتشِ یک نیروگاه- برمی­گشته، نوشته است. اینجا اما مردانی هستند که تاریخ فراموششان کرده است و اسیر زندگیِ خیلی خیلی معمولی­ شان شده اند و تنها انتظارشان در زندگی برای حقوقِ آخر ماهشان است. من از اینکه سال­ها بعد تاریخ فراموشم کند می­ترسم. میخواهم فانوسِ دریاییِ بزرگی باشم، پر از نور. اینجا اما کِرم شب ­تابی بیش نیستم. رو به ابراهیم می­کنم: "ما چرا اینجاییم؟". موج­ها ساکت ­اند. اینجا کسی آرمانی ندارد. کسی فاکنر را نمی­ شناسد، و در خلوت خود به نوشتن "گور به ­گور" نمی ­اندیشد؛ جز من!

برمی­گردم.



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها